چی تحملی دارد
آستین لباسم
تمام غربت نبودنت را
از چشمانم پاک می کند
ولی دم نمی زند
مرد اونیه که وقتی باهاش قهرمیکنی ومیگی دیگه نمیخوام
صداتوبشنوم، یه ساعت بعد بهت اس بده و بگه:
میشه تلفنتو جواب بدی؟؟؟!
قول میدم حرف نزنم، فقط میخوام صدای نفساتوگوش کنم...!!!
معبودا :
چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم : الهی العفو ... که عفو و بخششت را می طلبم اما باز هم جلوی نفسم را نمی گیرم ؟
چگونه شرمسارت نباشم در حالیکه هر چه جور و جفا از من می بینی باز هم رشته ی مهر و دوستی ات را نمی گسلی و رهایم نمی کنی؟
چگونه ادعای بندگی کنم در حالیکه خود می دانم عبد تو نبودم و بنده ی نفس بودم؟
اما مهربان خالقم!
تنها چیزی که می توانم بگویم این است که با همه ی شرمندگیهایم ادعا می کنم که بنده ی تو هستم
و تنها کلامی برایت بگویم که نکند عمر به سر آید و این کلام را نگفته باشم :
خدایا! ساده بگویم ... دوستت دارم
و اینک دستم را بر آستانت بلند می کنم که دستگیرم باشی
تو همانی که من می خواهم . پس مرا همان کن که تو می خواهی
نطفه ی هیچکسی ؛
در شدنش دست نداشت !
آنکه زاییده نشد ،
از غزلی پس افتاد.
آنکه اندازه ی یک عمر به مُردن چسبید ؛
زندگی کرد به امید شبِ پایانی.
انتهای همه ی پنجره ها ؛
دیوار است.
آخرین پنجره را هم که خودت میدانی…
باز با خوف و رجا
سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم
دو قدم دل تنگم ...
بیرون زِ تو نیست
آنچه می خواسته ام
فهرستِ تمامِ آرزوهای منی...!
زبانت معمار است و حرفهایت خشت خام، مبادا کج بچینی دیوار سخن، که فرو خواهد ریخت بنای شخصیتت ...
از صدای گذر آب چنان میفهمی،
تند تر از آب روان،عمر گران میگذر…
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست!
آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست!