زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق ، نوش جان باید کرد...
دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن که من از ،
آوارگی بی تو بودن می ترسم !
دیدگانت را نبند !
نگاهت را ندزد !
تو که میدانی آیه آیه زندگیم ،
از گوشـــه چشم هایت تلاوت می شود...
تو را در طبیعت بکر چون یاس
و در افکارم از احساس
در انزوای تنهایی بی حد
ترا در شبانه ی لبخند
تا صبح دور
و به اندازه یک جرعه خدا دوست می دارم...
شوخی قلم با زلف نگار
(در لهجه ی زیبای غوریونی)
جمبازه مده زلف که قلبم لکتو شد
قرآن زده از دست تو حالم کتو شد
دیوونه شدم هوش مه برفت دل مه بترقید
از دوری تو این دل زارم که او شد
رفتی و شلپس به زمین خورد دل من
هرچند خراب بود خراب تر ز جلو شد
از ارسی کلکین نگاه کردی تو یک بار
با یک نگهت جان و تن من به خو شد
از دوری تو دل مه ترقاص صدا کرد
در شهر قرمبس زد و جانم هموتو شد
گفتی که بیایم به خزان یا که بهاران؟
ای خیر ندیده آی که هنگام درو شد
ایشتونه جورومرگ خبر از مه نداری
سالهاست دلم در هوس قورمه پلو شد
اوضاع وطن گرچه خراب است به مچه
از فتنه ی چشم تو ببین قل مقلو شد
یک بوسه بده دل مه برفت خیر نبینی
کامگار به یاد لب تو چشم پر او شد