چمدانی که از سفر آوردم
کشتی غمگینی بود
که تنها می خواست
کنار تو آرام بگیرد.
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیرو صحبت جانانه ام ببخش ، یارا
که از جان شکیب هست وز جانان شکیب نیست
گمگشته ی دیار محبت کجا رفت
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
زکاتش را بده بانو از این لب های یاقوتی
به جز من مستحقی نیست. اگر پا یبند اسلامی
من از آدابِ مهمانداری ات
چیزی نمی دانم
ولی در شهرِ من
رسم است، می بوسند مهمان را
صبح های نداشتنت را
چای مینوشم !
شیرین اما
در انتظاری تلخ....