مترسک گفت:
اى گندم تو شاهد باش مرا براى ترساندن آفریدند اما من عاشق پرنده اى بودم كه از گرسنگى مرد...!!!
نفس کشیدنم را ببین..
نوازشم کن .....
نترس....
تنهاییم واگیر ندارد...
من اگـــر گاهی عاشقانه مینویسم
نه عاشقـــــــــــم
نه شکست خورده
فقط مینویسم تا عشق یاد قلبم بماند
در این غوغای خیانتها و دروغها و دل کندن ها و عادت ها و هوس ها
من تمرین آدم بودن میکنم ...
نگاهت هر قدر هم که دور باشد ، آرامم میکند . . .
و آوای آمدنت را در گوشم زمزمه . . .
چقدر رسیدنت را دوست دارم . . .
آغوشم در ازدحامِ سرمای تنهایی . . .تنها برای ” تــــــو ” ، هنوز گرم است ♥
صورتگر نقاشم هر لحظه بتي سازم
وانگه همه بتها را در پيش تو بگدازم
صد نقش برانگيزم با روح درآميزم
چون نقش تو را بينم در آتشش اندازم
تو ساقي خماري يا دشمن هشياري
يا آنک کني ويران هر خانه که مي سازم
جان ريخته شد بر تو آميخته شد با تو
چون بوي تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من رويد با خاک تو مي گويد
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بيتوست خراب اين دل
يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم