من که خود زادهء سرمای شب دی ماهم
بی تو با سردی بی رحم زمستان چه کنم
دی ماهی که باشی
خیلی چیزارو میفهمی
ولی به روی خودت نمیاری!
او یک شبی بارانی آمد به خانه ای من پر کرد ز عطری تنش فضای لانه ای من در گلدانی دلی من عشقی او میکرد ریشه در دلم توفان بود باخود داشتم اندیشه این عشق ثمر نمی دهد(ته) این عشق باور نمی شود (شه)
-
تو رها در من و من محو سراپای توام
تو همه عمر من و من همه دنیای توام
دل و جان تو گرفتار نگاه من و من
بس پریشان رخ و صورت زیبای توام
دلم از شوق تو لبریز و تو دیوانه من
ای تو دیوانه من، عاشق و شیدای توام
دل تو صید کمند خم ابروی من است
من که مجنون تو و واله لیلای توام
نروم لحظه ای از خواب و خیال تو عزیز
من دما دم همه وقت غرقه رویای توام
تو گل باغ من و مرغ هوایم شده ای
من دلباخته نیز ماهی دریای توام
تو و جنجال و هیاهوی به پا گشته ز عشق
من که رسوا شده از این همه غوغای توام
هر چه هستی من و هستم همه تو
تو در آئینه و من رو به تماشای توام
تو ربودی دل زرین و عجب نیست مرا
روز و شب در پی آن رهزن دلهای توام -
بزرگترین مانع خلاقیت, همان دانسته هایمان است, نه چیزهایی که نمی دانیم...
جان ز پیدایی و نزدیکی است گم ** چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم